خزان آرزوها
رفتنت را ديدم
تو به من خنديدي
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس يک بغض غريب
در ميان برهوتي تاريک
پشت يک خاطره سرد و تهي
با دلي سنگ رهايم کردي
و تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده من
رفتنت را ديدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي
باورم نيست که ديگر رفتي
اشک من بدرقه راهت باد
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ساعت
2 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| نظر بدهيد |
Power By:
LoxBlog.Com |