خزان آرزوها

یک شبنم

این است آن منی که از سال های دراز ،

از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام ،

بر دوش کشیده ام.

و کشیده ام

و کشیدم

و از گرماها و سرماها

و شکست ها و پیروزی ها

و سفرها و حضرها

و شادی ها و غم ها گذشتم

و گذراندم

و آوردم

 

و آوردم

تا در آخررینن سر منزل مسیح ،

آن را بر روی یک گلبرگ ،

در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم .

در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ ،

شب حیات را تحمل کردم .

و آفتاب سر زد.

طلوع کرد.

اما آفتاب مرگ نبود … .

شگفتا آفتاب دیگری بودد.

آفتاب عرفان بود .

با رنگ زرینش

و گرمای آتشینش

و درخشش نازنینش

و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش

و تلالؤ زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیش ترش ،

هر لحظه بلندترش

و هر لحظه گسترده تر و فراگیر ترش !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |


Power By: LoxBlog.Com