خزان آرزوها
من عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم من ایمین را از کودکان معصوم آموختم و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم رفتنت را ديدم من پرند نوبهاری بی خزانم در براست!» در جهانی اینچنین ناپایدار، الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم بیراهه هم برای خودش راهیست ! وقتی من را به تو برساند .. . . . . . . و حوصله چه زود بیطاقت میشود در ادامه راهی که به تو ختم نمیشود .. . . . وقتی که کلمات، تو را میخوانند و تو در بودنم جاری نمیشوی… دوباره عشق در میان لبانم بیصدا مینشیند تا صدایش کنی.. . . . به من گفت همه رو ول کن … باید دور همه رو خط بکشی . . . اگر “او” برای “تو” ساخته شده! “من” برای “تو” ویران شدهام … !!! . . . حوّایت میشدم . . . از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی.. . . . چطور می توان به تاول های پا گفت : . . . چه ازدحامی به پا کرده ای در من، . . . تنها نرو ! این راه رفتن نیست .. دنیای تو چیزی به جز من نیست تو از خودت چیزی نمیدونی تنها نرو ! تنها نمیتونی .. من حال این روزاتو میدونم . چیزی نگو ! چشماتو میخونم .. یادش به خیر ... در بازی زندگی ... گفت ... کلاغ ... گفتیم ... پـــــــــر ... دیگری گفت ... گنجشک ... گفتیم ... پـــــــــر ... آن یکی گفت ... گفت ... عــشـق ... بی اختیار ... گفتم ... پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ... ســفــر ... مـن ، تـو ، کـوچـه ... از وقتی رفتی کـوچه دائما سراغت را از من میگرفت ... مانده بودم چه بگویم ... گفتم رفته ای ســفــر ... کـوچه سالها منتظرت ماند ... اما تـو ... نیامدی ... نیامدی ... حالا اثری از کوچه نیست ... کوچه حالا خـیابان شده است ... دلم برای کوچه میسوزد که هیچوقت عمق سفرت را ندانست ... به هر حال ... حالا نیا ... اکنون دانه های کوچک برف روی سرم خودنمایی میکنند ... از این پس ، با یاد کـوچه زندگی میکنم ... ســفـرت بخیـــر ... کلمه کلمات کلام نمی آید بر لبم وقتی تو اینجایی لب سکوت میکند انگار چشمها تا به حال ندیده اند فرشته ای به این زیبایی چند سال پیش … وقتی كه تركم می كردی ؛ گفتی كه از یاد ببرم ؛ هر آن چه بین مان بود بر در و دیوار نوشتم تا خاطرم باشد كه باید … فراموشت كنم ! کاش می دانستی، من سکوتم حرف است، حرف هایم حرف است، خنده هایم، خنده هایم حرف است. کاش می دانستی، می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم. کاش می دانستی، کاش می فهمیدی، کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند، یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند. من کمی زودتر از خیلی دیر، مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد. تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد. کاش می دانستی، چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت، در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست. تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست. دیگر آن مجنون سابق نیستم اینک از اهل نسیم و سایه ام با سلامی با خیالی دل خوشم بس کنید اصرار را، بی فایده ست * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * دوستت دارمهدیه ایست که هر قلبی فهم گرفتنش را ندارد ! شکستنه این روزا مشق بچه هایه صفحه آشفتگیه این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه این روزا کار آدما دلای پاک رو بردنه این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفائیه این روزا چشمای همه غرق نیاز و شبنمه این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی
تو به من خنديدي
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس يک بغض غريب
در ميان برهوتي تاريک
پشت يک خاطره سرد و تهي
با دلي سنگ رهايم کردي
و تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده من
رفتنت را ديدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي
باورم نيست که ديگر رفتي
اشک من بدرقه راهت باد
سرو می نازید و می بالید سخت:
«از من آیا هست زیبا تر درخت؟
برد با من نیست آیا ؟
گل، به او خندید و گفت:
«از تو زیباتر منم ، کز رنگ و بوی تاج نازم بر سراست!»
چهره نرگس به خودخواهی شکفت،
چشم بر یاران خام اندیش ، گفت:
«دست تان خالی است در آنجا که من ، دامنم سرشار از گنج زر است!»
ارغوان آتشین رخسار گفت:
«برد با همتای روی دلبر است!»
لاله ها مستانه رقصیدند،
یعنی :«غافلید!
برد با آنکس که چون ما سرخوشان ، تا نفس دارد به دست ساغر است!»
پای دیواری ، درون یک اجاق،
کنده ای می سوخت ، در آن سوی باغ،
باغبان پیر را با شعله ها
رمز و رازی بود ، سرجنباند و گفت:
« برد با خاکستر است»
..... برد با او بود یا نه،
روز دیگر بامداد،
توده خاکستری را
هر طرف می برد باد!!
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،*زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی ...
ولی خودش جلوی آینه دور چشمشو خط کشید و رفت سر قرار..
اگر سیبِ سرخی داشتی
حیف
«آدم» نیستی!!!
که تمام مسیر طی شده ،
اشتباه بوده . . .!
همین تو یک نفر !
………
و من نیز اسمت را
آن بیابان گرد عاشق نیستم
با تب صحرا موافق نیستم
در تکاپوی حقایق نیستم
من برای عشق لایق نیستم
آنهایی كه همیشه بودند، هرگز نبودند
او كه هرگز نبود، همیشه بود
همیشه و در تمام لحظهها
به او كه تمام دقایق عمرم را عطرآگین كرد
آنچنان كه
بعد از سالیان دراز
هنوز از شمیم خوش آن لحظهها سرشارم
و رد پایش هنوز در خوابهای هر شب من….
قیمتی دارد که هر کسی , توان پرداختنش را ندارد !!
جمله کوتاهی است
اما هر کسی " لیاقت " شنیدنش را ندارد
درد تمام عاشقا پای کسی نشستنه
گردای روی آینه فقط غم زندگیه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
آرزوی شقایقا یه کم کبوتر شدنه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
بعدش اونو گرفتنو به دیگری سپردنه
ساده ترین بهونشون از هم خبر نداشتنه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائیه
رو گونه هر عاشقی چند قطره بارون غمه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه...
گفتی که دگر در تو چنان حوصله ای نیست
گفتم که مرا دوست نداری گلهای نیست
رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئلهای نیست
چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟
چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته
زندگی می بخشه؟
چطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟
چطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟
ای تنهاترین ستاره زندگی من
پشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم
تا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی
Power By:
LoxBlog.Com |