خزان آرزوها
مُراقــب بــآش عشـــــق یــعنی حـتی اگـه بدونـــی نـمیخوادتــــــ , ڪـا ش میشـد تنها نشسته ام و چای مینوشم و بغض میکنم نمی خواهم بعد از مرگم
بعضی جمله ها هستن به مرور تبدیل به دروغ می شن ! وقتی میرفت؛؛گفتم:کجا؟؟؟؟ خيال نبودنت نيز زيباست... میـان حرفـ ـهایـت مینـوشتـی : هـوای چــشـام بـدجـوری ابــریـه دیگر دلـــــــتنــــــگم بــــــرای تــــــو
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زَمــــــآنـی “فرشتـــــــــــه” بــود…
بدونــــی نمیشـــــه,
امــا نتـــونی ترکــش کنـــی..
نه خــــودشو , نه فکـــــرشو . . .
خودمو یـﮧ جایی جا بذارم
و
برگـردم ببینم…
دیگه نیستم
هیچکس مرا به یاد نمی آورد
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی
و من حتی آرزوی یک نفر هم نبودم . . .
به احترامم یک دقیقه سکوت کنی !
اکنون که زبانت نیش دارد ؛
دهنت را ببند … !
مثله : « پنیر تازه رسید » رو شیشهی بقالی !
یا مثله « دوست دارم »
گفت:به درک...
منم گفتم:به درک...
و این چنین بود که ما در اوج تفاهم از هم جدا شدیم...!!!!
دلـــتـنـگـت هـسـتـم بـیـــا و آتـشـم بـــزن یـا لـیــوانـی آب بـه دسـتــم بـده و یـا خـلاصـم کـــن!!! از روی ســاعـت، پـــنـج دقـیـقـه اسـت کـه رفـتـــه ای! از روی قـلـبــم، پــنـج ســـال! و از روی دلـــتنگی... یک عـمـــر! من تو را می بـخـشـم و دروغ هـــایت را... و بازی هـــایت را... امــا... خــودم را هـــرگـز نمی بـخـشـم! به خـاطـــر ثـانیـه هــایی کـه هــدر کـردم تـا بـه تو لــبـخنـد بـزنـم و بـه روی خـود نیـــاورم!!!««
اصلا بگذار صادقانه بگويم...
هر خيالي که ردي از تو داشته باشد زيباست...
" زندگـی زیبـاسـت ... "
و مـن هـم زندگـی را در تـو میدیـدم
بـرو استـاد خـوبـی هـا !
دلـم تـنـگـه و غـرق بـی صـبـریـه
چـه حـس غـریـبـی چـه بـد حـالـیـه
کـه هـسـتـی ولـی...
جـای تـو خـالـیه
یاد آور خاطراتش نشین ، بگذار در خاطرم بمیرد
از زندگی ام دیگر برود
از بی وجدانترین ها بود
دیگر نمیخواهمش بگذاربد برود برود...
بــــــرای بــــــا تــــــو بــــــودن
ای کــــــاش میــــــشد
در ایــــــن لحــــــظاتــــــ خــــــالی
کمــــــی <<تــــــــــو>> داشـــتـــم
چقــــــدر آه……
چقــــــدر دلتــــــنگی….
Power By:
LoxBlog.Com |