ناله های بی کسی


خزان آرزوها

در کوچه های سرد و نمناک شهر

گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .

صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.

حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و

انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.

نفس هایم سخت شده بود .

قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .

نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم.

به عقل و منطق و فلسفه؟!!

در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و

منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!

یا به عشق و عاشقی؟!!

لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد

و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.

نمی دانم

نمی دانم ...

اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند

دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |


Power By: LoxBlog.Com