خزان آرزوها

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه
خود فرا خواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙
يکي از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙
فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده∙
و سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده∙
ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد
کمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز
زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙
در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجاهي خداي مهربان راز
زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که
براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند∙
و خداوند اين فکر را پسنديد∙

 

تک درختي تنها توي يک جنگل تاريک و سياه از غم و درد به خود ميپيچيد.
از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟ که چرا نيست دلي نگران من و تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟ چه شود اگر که من توي جنگل نباشم؟آنقدر گفت و گريست که شکست و آرام روي يک نهر روان ساخت پلي...
چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم....
و درخت تنها عشق را پيدا کرد.
عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن يخ با دست نوازشگر نور و خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان قطرات باران، در ميان وزش باد و غرش ابر و طوفان
عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل
... و درخت تنها عشق را پيدا کرد
عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبود
عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان
عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي

 

قبله من
چه قدر ساده و آرام،
چه قدر صبور و صميمي،
تو در من آميختي.
باور کن تو را در اولين نماز نخوانده جستجو کردم
که هنوز به قنوت گريه نرسيده سلامم دادي.
بعد...
من ماندم و دستان پر دعايي
که به آسمان پر استجابت چشمانت آويخته شد.
اصلا بيا و تو بگو...
تو بگو کدامين سو قبله ي من است!؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 10 شهريور 1391برچسب:,ساعت 6 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |


Power By: LoxBlog.Com